او ناله های گمشده ترکیب می کند،
از رشته های پاره ی صدها صدای دور
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالی
می سازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است ، به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتی
کرده ست روشن آتش پنهان خانه را.
قرمز به چشم، شعله های خردی
خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور،
خلقند در عبور.
او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،
از آن مکان که جای گزیده ست می پرد.
در بین چیزها که گره خورده می شود
با روشنی و تیرگی این شب دراز
می گذرد.
یک شعله را به پیش
می نگرد.

جایی که نه گیاه در آن جاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگ هاش،
نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است
حس می کند که آرزوی مرغ ها چو او
تیره ست همچو دود؛ اگر چند امیدشان
چون خرمنی زآتش
در چشم می نماید و صبح سفیدشان.
حس می کند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار به سر آید
در خواب و خورد،
رنجی بود کز آن نتواند نام برد.
آن مرغ نغز خوان،
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،
اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،
بسته ست دم به دم نظر و می دهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپه،
ناگاه، چون به جای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر،‌
آن گه ز رنج های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می افکند.
باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ؟
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هایش از دل خاکسترش به در.


نیما یوشیج


گشت یکی چشمه ز سنگی جدا غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا
گه به دهان بر زده کف چون صدف
گاه چو تیری که رود بر هدف
گفت : درین معرکه یکتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم
 چون بدوم ، سبزه در آغوش من
 بوسه زند بر سر و بر دوش من
چون بگشایم ز سر مو ، شکن
 ماه ببیند رخ خود را به من
 قطره ی باران ، که در افتد به خک زو بدمد بس کوهر تابنک
 در بر من ره چو به پایان برد
 از خجلی سر به گریبان برد
 ابر ، زمن حامل سرمایه شد
 باغ ،‌ز من صاحب پیرایه شد
 گل ، به همه رنگ و برازندگی
 می کند از پرتو من زندگی
در بن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟
زین نمط آن مست شده از غرور
 رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور
 دید یکی بحر خروشنده ای
 سهمگنی ، نادره جوشنده ای
 نعره بر آورده ، فلک کرده کر
دیده سیه کرده ،‌شده زهره در
 راست به مانند یکی زلزله
 داده تنش بر تن ساحل یله
 چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید
 وان همه هنگامه ی دریا بدید
 خواست کزان ورطه قدم درکشد
 خویشتن از حادثه برتر کشد
 لیک چنان خیره و خاموش ماند
 کز همه شیرین سخنی گوش ماند
خلق همان چشمه ی جوشنده اند
 بیهوده در خویش هروشنده اند
 یک دو سه حرفی به لب آموخته
 خاطر بس بی گنهان سوخته
لیک اگر پرده ز خود بردرند
 یک قدم از مقدم خود بگذرند
 در خم هر پرده ی اسرار خویش
 نکته بسنجند فزون تر ز پیش
 چون که از این نیز فراتر شوند
 بی دل و بی قالب و بی سر شوند
در نگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود
آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
و آنچه بکردند ز شر و ز خیر  
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه به جا مانده بهای دل است
کان همه افسانه ی بی حاصل است
 

نیما یوشیج



بز ملا حسن مسئله گو
 چو به ده از رمه می کردی رو
 داشت همواره به همره پس افت
 تا سوی خانه ،‌ ز بزها ، دو سه جفت
 بز همسایه ،‌بز مردم ده
 همه پر شیر و همه نافع و مفت
 شاد ملا پی دوشیدنشان
 جستی از جای و به تحسین می گفت
مرحبا بز بزک زیرک من
 که کند سود من افزون به نهفت
 روزی آمد ز قصا بز گم شد
 بز ملا به سوی مردم شد
جست ملا ،‌ کسل و سرگردان
همه ده ، خانه ی این خانه ی آن
 زیر هر چاله و هر دهلیزی
 کنج هر بیشه ،‌به هر کوهستان
دید هر چیز و بز خویش ندید
 سخت آشفت و به خود عهد کنان
گفت : اگر یافتم این بد گوهر
 کنمش خرد سراسر استخوان
 ناگهان دید فراز کمری
 بز خود را از پی بوته چری
رفت و بستش به رسن ،‌زد به عصا
 بی مروت بز بی شرم و حیا
 این همه آب و علف دادن من
عاقبت از توام این بود جزا
که خورد شیر تو را مرده ده ؟
بزک افتاد و بر او داد ندا
شیر صد روز بزان دگر
 شیر یک روز مرا نیست بها ؟
یا مخور حق کسی کز تو جداست
 یا بخور با دگران آنچه تراست

نیمایوشیج


خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.
 
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
 
خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.


نیمایوشیج


هنوز از شب دمی باقی است، می خواند در او شبگیر
و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.
 
به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند
 
و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
نگاه چشم سوزانش ـــ امیدانگیزـــ با من
در این تاریک منزل می زند سوسو.