از دعا و نیایش


پس راهبه ای او را گفت : از دعا و نیایش بگو
و پاسخ چنین آمد
به روزگار پریشانی و نیاز است که روی با خدا نمایید و دست به دعا گشایید .
باشد که به هنگام بی نیازی و سرخوشی نیز دل به نیایش دهید و ثنا گوی حق شوید . که عبادت ، گستردن جان است بر بی کرانه ی هستی و آمیزش انسان با اکسیر حیات . به امید فراغت و راحت است اگر که تیرگی های خویش به فراخی آسمان دهید هم به سودای شادمانی و شور باید که سپیده دمان قلب خود فرا روی نهید . و چون به غیر گریه نتوانید آنگاه که روحتان شما را به نیایش خواند ، هم او راست که مهمیز بر شما زند و همچنان به راهتان کشد ، به سیلاب اشک حتی ، و بدان جا برد که باز خنده روی نماید وشادی راه گشاید . آن زمان که در خلوت دل نشینید و جان به کار عبادت کنید ، در فراز آیید و به افلاک بر شوید و جمله آنان ببینید که همان ساعت به دعا و نیایشند و در آنجا دیگران ، هیچ نبینید . پس زیارت با شکوه خود را از این معبد نا پیدا چنان کنید که خلاصی خلصه باشد و معراج همدلی.
هشدار ! تنها به عزم نیاز اگر به معبد درون شوید ، هرگز هیچ نیابید . و چون تنها به قصد تواضع و تسلیم در شوید ، پس شما را بال ندهند و بر نکشند . و حتی چون به تقاضای خیری در آیید از برای دیگران ، کالای تان نگیرند و سودایتان نپذیرند . بدین محراب ، نهانی در شدن کفایت است و خود غایت است .مرا توان آن نیست تا شما را بیاموزم که خداوند را چگونه با کلام خویش عبادت کنید . که او به گفتار کس ، گوش نسپارد مگر آنگاه که خود بر لبانش جاری  کند . و نیز عبادت کوه و جنگل و دریا را ، با شما نتوانم آموخت . لیکن شما که فرزندان دریایید و جنگل و کوه ، نغمه ی آنان در قلب خویش توانید جست . به سکوت مخملین شب ، تنها گوش جان بگشایید : پس صداقت آواز بلندش در شنوید که خاموش چنین می خوانند : "خداوندگار را ! ای معنای بلند پرواز به قاموس جان ! آمیخته با درون ما ، تنها رأی تو اورنگ اراده است و شوق تو ، آهنگ آرزو. به نیروی شگرف توست تا شبمان ، که از آن تو باشد ، به روشنای روزی پیوندد ، که هم از آن تو باشد . به خواهش هیچ ، با تو دست نیاز برنکنیم ، که بنیاد هر نیاز ، نیک می دانی ، هم از آن پیش تر که در دل بزاید . نیاز ما تویی و میزان ، رای توست ، تا از بی کران ملکوتی خویش ، ما را نصیب ، چه فرمایی".

از بخشش


وتواگری ندا در داد که:
با ما از بخشش بگو.
و او چنین در سن آمد:
دهش ، آنگاه که از ثروت است و از مکنت، هر چه بسیار ،باز اندک باشد؛ که واقعیت بخشش ، ایثار از خویشتن است . مال ، خود چه باشد ، مگر آن که  به جان حراست کنید در هراس فردای نیازمندی ؟ و آه فردا ...فردا را چه طرفه بندد سگ آزمندی که استخوان خویش نهان کند به ریگزاری بی نشان ،  هم بدان هنگام که سالکان را به شهر مقدس دنباله گیرد ؟ و پروای احتیاج ، چه باشد مگر عین احتیاج؟ این هراس تشنگی ، چیست آن گاه که چاه شما لبریز آب است ؟ این تشنگی را که هرگز سیرابی نباشد . باری ، چه بسیار آنانکه از فراوان خویش اندکی ببخشند ، و هم آن دم که دست به دادن گشایند ، به سودای نام باشند و به اندیشه ی شهرت  ؛ هشدار که این تفکر پنهان ، هدیه ی آنان بی اعتبار کند . و باشند کسانی که اندک دارند و تمامی آن ایثارکنند . اینان مومنان بی چون زندگانی اند و عطای آن ، و انبانشان  هرگز تهی نشود و باز آنانکه به شادمانی ، دست به بخشش گشایند ، و این نشاط ، خود پاداش ایشان است ، و آن کسان که می بخشند اما به درد ، و این درد تطهیر شان کند .
و اما آنان که ایثار کنند ، به دور از تصور هر درد و رها از اندیشه ی هر نشاط و حتی فارغ از سودای رستگاری ، گشاده دستی آنان ، آری حکایت آن درختان مورد است که در کمرکش دره های دور ، شمیم دل انگیز خویش در هر نفسی به نسیم دهند در شکوه پر صلابت این دستان باشد که خداوند سخن گوید ، و از دریچه ی چشم آن هاست که بر زمین لبخند زند .
سخاوت زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباتر آن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید . و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض .
و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد ؟
آنچه امروز شما راست ،   یک روز به دیگری سپرده شود .
پس امروز به دست خویش عطا کنید باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان .
همواره گفته اید که : " دست بخشش خواهم گشاده ، ولی تنها به محتاجان خواهم داد."  لیکن درختانتان در باغ چنین نگویند و گله هایتان به چراگاه این راه نپویند ؛ که به قاموس آنان ایثار ضامن بقا است و اندوختن ، شولای مرگ . به یقین آن که روز و شب را  هدیه تواند ستاند ، هم سزاوار آن تواند بود که نصیب از سخاوت شما برگیرد . و آن که نوشیدن از اقیانوس ژرف زندگی را سزاوار آمده باشد ، شایسته ی آن تواند بود که جام خود از جویبار کوچک شما پر کند . و فراخنای سترون کدامین کویر ، عظیم تر از آن باشد که بر گستره ی شهامت و اعتماد نشیند ؟ ... مرگ اندوهبار دستی که می بخشد و دستی که می ستاند . و شما خود که باشید تا مردمان سینه هاشان بشکافند و حجاب از غرورشان بر گیرند که قدر و قیمتشان برهنه بینید و عزت و اعتبارشان بی پرده؟
در خویشتن باز نگیرید که خود آیا شایسته ی آن باشید که ایثار کنید یا بسته ی آنکه بخشش را وسیله شوید؟
چون که راستی را، زندگی ست که می بخشد و زندگی ست که می ستاند و شما که خویشتن را بخشنده انگارید ، هر گز ناظرانی بیش نباشید .
و اما تو که می ستانی – که شما جملگی دست نیازید ، گشوده به سودای برگرفتن- تو که می ستانی ، زنهار تا باری نباشی از سپاس بر پشت خویش و بر دوش آنکه می بخشد .اندیشه کن چگونه بالی توانی ساخت از تحفه ای که می ستانی ، که بر گشایید و هر دو به پرواز درآیید ، او که می دهد و تو که می ستانی.
و هر آینه سر آن داری که بار دین خویش سنگین شماری، باری به یاد آر ، که این تردید ست در سخاوت او که مادر مهربانی چون زمین دارد و پدری همچون خداوند .


از دوستی


پس جوانی گفت از دوستی بگو
و او چنین در سخن آمد :
دوست پاسخ نیاز آدمی است .و کشتزاری است که با عشق بارورش کنید و با سپاس خوشه هایش برگیرید . هم سفره باشد و هم آتشگاه ، که گرسنگی روح بر او آورید و آرام جان در او جویید .  چون دوست ، سخن از خیال خود گوید ، عقل به هیچ انگارید و جز شرح رضایت بر لب نیاورید ، و چون آهنگ سکوت کند ، دل غوغای تپش وا ندهد که خاموش نجوای قلب او بشنود ، چون که به قاموس دوستی ، امید  و انتظار ، اندیشه و آرزو ، جمله در سکوت زایند و خاموش در سخن آیند ، بی نیاز کلام و فارغ از نام ، به شادمانی ژرفی که نهان ماند و در فریاد نگنجد . از دوست چون زمان مفارقت فرا رسد ، اندوه به دل انگیزتر که به قامت او ، آنچه عزیز تر می دارید ، به روزگار جدایی دل انگیز تر به جلوه آید و مطبوع تر رخ نماید ، هم بدان سان که رهروان را بلندی قله ، از دور دست دشت بهتر عیان شود. و دوستی را به طلب هیچ مقصود نخواهید مگر اعتلای روح . چرا که عشق اگر مقصدی تمنا کند ،به غیر آنکه پرده ی خویش برگیرید و راز خود برنمایید ، آری نام عشق نگیرد و خود حجابی شود سترگ که دامن گسترد و غیر بیهودگی باز ندهد . و پیوسته آنچه خوشتر می دارید و عزیز تر می شمارید و در کار دوست کنید . چون لازم آید که جزر دریای شما باز شناسد ، هم رخصت دهید که در طغیان آن نظر کند و مد آن دریابد . و این چه باشد که به کشتن وقت ، مصاحبت دوست طلب کنید ؟ غنیمت همراهی او را همیشه به قصد زیستن لحظه ها بجویید ، به عزم سیر در اعماق زندگی ، که او جام نیاز پر کند نه گودال بطالت . به روزگار شیرین رفاقت سفره ی خنده بگسترانید و نان شادمانی قسمت کنید . به شبنم این بهانه های کوچک است که در دل ، سپیده می دمد و جان تازه می شود .


از عشق


آنگاه میترا گفت:
با ما از عشق بگو
واوسربرآورد و به مردم نگریست.
وسکوتی سخت در میانه افتاد.
پس به آوازی عظیم لب به سخن گشود:
چون عشق اشارت فرماید،قدم به راه نهید،گرچه دشوارست و بی زنها این طریق.
و چون بر شما بال گشاید، سر فرود آورید به تسلیم،اگر چه شمشیری نهفته در این بال، جراحت زخمی بر جانتان زند.
و آن هنگام که با شما سخن گوید،یقین کنید کلامش را ،گرچه آوای او رویای شما در هم کوبد و فرو ریزد،آنچنان که باد شمال ، صلابت باغ را.
هشدار  عشق است که بر تخت میث نشاند و به صلیب می کشاند، و هم او که سرچشمه ی رویش است حرس می کند.
هم به فراز آید بلندای قامتتان را به تمامی و نازک ترین شاخه هاتان که زیر تابش خورشید برقصند و اهتزاز ،بادست های مهربان خویش بنوازد؛
و هم به عمق رود تا سخت ترین ریشه هاتان در دل خاک، و به ارتعاش درآورد از بن، چون ساقه های بافه ی ذرت ،خویشتن به وجود شما احاطه کند سخت.
به خرمن گاه بکوبدتان که برهنه شوید.
غربال کند تا که از پوسته وارهید.
به آسیاب کشد تا پاکی و زلالی و سپیدی، و خمیری سازد نرم؛
پس به قداست آتش خویش سپاردتان ،باشد که نان متبرکی شوید ضیافت پر شکوه خداوند را.
و این همه را از آن روی می کند عشق که مستوری دل بر شما بازگشاید، تا به حرمت این معرفت، ذره ای شوید قلب حیات را .
زنهار!اگر به مأمن پروا و احتیاط ، از عشق تنها طالب کامید و گوشه ی آرام ، پس برهنگی خویش بپوشید و پای از خرمن عشق واپس کشید.
به دنیای بی فصل خود نزول کنید که در آن ، لب به خنده می گشاید، اما نه از اعماق دل ، و اشکی از دیده فرو می چکد،اما نه به های های جان.
چیزی به تحفه نمی دهد عشق ، مگر خویش را ، و نمی ستاند ،مگر از خویش تن.
نه بندی تملک است و نه سودایی تصاحب ، که عشق را عشق کفایت است و نهایت.
و چون عاشقی آمد ، سزاوار نباشد این گفتار که : " خدا در قلب من است . " شایسته تر آن که گفته آید : " من در قلب خداوندم ."
و این نه پنداری ست به صواب که گام های شما طریقت عشق معین کند ، که عشق خود راه نماید ، گهری فراخور اگر در وجودتان یافت تواند کرد .
عشق را به جز تجلی خود آرمانی نباشد .
لکن شما را اگر عشق در  دل است و تمنا در سر ، هم بدین گونه می باید آرزو را در قلمرو جان :
از او گداختن ، آب شدن ، صافی شدن و سر به راه نهادن بسان جویباری که نغمه خود را به خلوت شب ساز می کند .
باز سودای درد مشتاقی ، و التهاب زخمی از ادراک محض عشق ، و آن که خون رود از دل به رغبت و با وجد .
به نقره فام سپیده ، چشم گشودن از اشتیاق دلی بی تاب ، و حق شناس روزی دیگر را دم زدن در هوای عاشقی، در کشاکش نیمروز ، فراغتی به پرواز در خلسه ی عشق ، و شامگاهان ، به خانه رفتن ، به قدر دانی و با سپاس ، و خفتن ، با نمازی به قبله معشوق در دل و آوازی به ثنای دوست بر لب .

 

از مرگ


و آنگاه میترا در سخن آمد :
اکنون از مرگ می پرسیم .
و او چنین پاسخ گفت :
اسرار مرگ ، شما را دانسته آید ، لیکن آن را چگونه در یابید مگر به جست و جویی ژرف در قلب زندگی ؟ راز طلعت روز چگونه داند جغد مهجوری که چشمان شب گیرش به نور کور است  و از خیال روشنی دور ؟ اگر به دیدار روح مرگ مشتاقید ، هم به جسم زندگی روی نمایید و دروازه های دل بدو بر گشایید . که زندگانی ومرگ ، بیگانه اند ، همچنان که رودخانه و دریا . آرام در اعماق مبهم امید ها و آرزو هاتان ، معرفت خاموش واپسین روز ، سر به گریبان انتظار گذارد ، و دل به سان یکی دانه زیر برف ، رویای بهار دارد . به رویا ها ایمان بیاورید که دروازه های امید ابدیت  اند . هراس شما از مرگ همانند لرزش های وهم آلود چوپانی است ، به قامت ایستاده در برابر سلطان ، هم بدان هنگام که شاه ، به حرمت و عزت ، بر شانه ی او دست می خواهد نهاد . و در ورای این التهاب و ارتعاش ، شبان خرسند  نباشد آیا که خلعت شاه به تن کند و مقام و جاه باید ؟ هم آیا بیش ، اندیشه ی لرزش های خود نکند ؟
مر گ چیست ، مگر ایستاده در گذر گاه باد ، خویشتن را عریان ساختن و در  حرم شکوهمند خورشید گداختن ؟
آن زمان که سینه از سودای تنفس دست بدارد ، نفس را از بند های طاقت سوز خود رها کند ، به افلاک برآید ، و سلسله از خویش برگشاید . راه عشق پوید و ساحت مقدس پروردگار جوید . سرود نغمه های حقیقی ، تنها از لبانی برآید که از ژرفای رود زلال سکوت ، نوشیده باشند . آغاز صعود از آن لحظه ی زیبایی است که رفعت سرفراز قله ، به گام های اراده فتح شود . حقیقت خلصه رقص ، آن زمانی محقق شود که ضربه آهنگین قدم هاتان را زمین گواهی دهد . اکنون روز دامن می کشید و غروب فرا می رسید . و میترای فرخنده ، لب گشود و وی را به حرمت چنین ستود :" متبرک باد این مکان و این روز ، و مقدس باد غنای روح تو که با ما سخن گفت ." و او پاسخ داد: آن که سخن می گفت  من بودم آیا ؟ آیا من نیز شنونده ای نبودم ؟

 

از شادی و غم


آنگاه زنی ندا در داد که :
با ما از شادی و غم بگو
و او پاسخ داد:
شادمانی، چهره ی بی نقاب غم است به معیار دل ، و آوای خنده از همان چاه بر شود که بسیاری ایام ، لبریز اشک باشد . و چگونه غیر این تواند بود ؟ در خراش تیغ اندوه بر پیکر هستی آدمی آیینه ای است ، آنکه شکافی عمیق تر تحمل کند ، پیمانه ی شادمانی اش فراخ تر شود ، نه مگر پیاله ای که شراب گوارای خویش در آن کنید ، سوخته جانی باشد ، باز آمده از کوره ی سفالگران ؟
و نغمه ی آن عود که جان را تسلی دهد ، از اندام چوبی بر آید که به نیش تیغی تهی شده باشد ؟
به لحظه ی شادمانی و سرخوشی ، در اعماق دل خویش نظاره کنید تا که باز یابید ، آنچه امروز شما را مسرور دارد آری همان است که پیش تر ، زهر غمی جان کاه به کامتان ریخته باشد .
و در تداوم سیاه تلخ کامی باز نگرید تا ببینید که اشک در مصیبت آن می افشانید که روزگاری سر چشمه ی شادمانی بوده است . در میان شما جمعی برآنند که گستره ی اندوه ، عظیم تر از شادمانی باشد ، و گروهی در فراخنای مسرت ، عظمتی گسترده تر یابند .
اما من اکنون با شما می گویم ، این دو را از یک دیگر جدایی نیست . اینان همواره دوشادوش سفر کنند و درآن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است ، دیگری در رخت خوابتان آرمیده باشد . شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه ی اندوه و نشاط . و تنها آن زمانی سکون تعادل پدیدار شود که از هر چه هست تهی شوید . پس خزانه دار گیتی آنگاه که شما را برگیرد تا سیم و زر خود قیاص کند ، لاجرم کفه ای بر آید و کفه ای فرو افتد ، تا کدام شادی باشد و کدام غم .


زناشویی


پس دیگر بار میترا لب به سخن گشود و او را گفت :
ای بزرگوار با ما از زناشویی بگو :
و او پاسخ داد :
شما همراه زاده اید و همراهید تا ابد .
و همراهید تا که بال های سپید مرگ ، توالی روز هاتان پریشان کند .
و آری همراهید ، حتی در سکوت و صلابت خیال خداوند .
اما در میانه ی این همراهی ، اندکی جدایی باید .
هان ! به نسیم عطرآگین ملکوت راه گشایید که در میان شما به رقص درآید .
و دوست بدارید لکن عشق را به زنجیر بدل نکنید .
جان های شما چون دو کرانه باید و دریایش در میان ، دریایی پر جوش و در گذر . جام یک دیگر پر کنید ، لکن از یک جام ننوشید .
از نان خود به هم ارزانی دارید، اما هر دو از یک قرص نان تناول نکنید .
و همگام نغمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید ، لیکن امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها .
چون تار های عود که تنهایند هر کدام ، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش . دل سپردن ، آری ، حکایتی است دلپذیر ، لیکن دل را نشاید به اسارت دادن ، که تنها دست های حیات خانه ی دل است و بس.
و در کنار هم بایستید ، نه بسیار نزدیک ، که پایه های حایل معبد ، به جدایی استوارند ، و بلوط و سرو در سایه ی سر به آسمان نکشند .